انشقاق قاره

تقابل نوکانتیسم و پدیدارشناسی انتولوژیک

آنچه كه بدان مي‏رسيم اين است كه از مناظره ما، شما يك چيز برداشت مي‏كنيد: خود را به گوناگوني مواضع موجودات بشري فلسفه ورز تطبيق ندهيد خود را با هايدگر و كاسيرر مشغول نسازيد. بلكه مسئله اين است كه شما بکفایت تا بدانجا رسيده‏ ايد كه احساس كنيد كه ما در راهي مي‏رويم كه بار ديگر به مشغله‏ اي منتهي مي ‏شود كه پرسش محوري متافيزيك است.

مارتین هایدگر

هايدگر چه فهمي از نوكانتيسم دارد؟ كيست حريفي كه هايدگر بدان ارجاع داده است؟ اعتقاد دارم مفهوم منفردي به عنوان مفهوم نوكانتيسم که با اين وضوح كم بيان شده باشد به سختي وجود دارد. هايدگر، هنگامي كه نقد پديدارشناختي خود را به جاي نمونه نوكانتي آن بكار مي‏گيرد، چه در سر دارد؟ نوكانتيسم كودك توسري خور فلسفه متاخر است. براي من جاي نوكانتي‏هاي موجود خالي است. متشكر مي‏شوم چنانچه اين موضوع را روشن سازيد كه دقيقاً اين تفاوت در كجا قرار دارد. معتقدم كه مطلقاً تمايز ذاتي‏ا ي بروز نمي‏كند. اصطلاح «نوكانتيسم» را بايد به نحو كاركردي معين ساخت و نه بطور جوهري. نوكانتيسم نوعي فلسفه به عنوان نظم نظري جزمي نيست، بلكه سمت و سويي براي طرح پرسش است. بايد اعتراف كنم كه با وجود اينكه انتظار يافتن نوكانتيسم را در هايدگر نداشتم يك نوكانتي را در او يافتم.

در جايي هايدگر مسئله حقيقت را مطرح مي‏كند و مي‏گويد: في نفسه هيچ حقيقتي نمي‏تواند وجود داشته باشد و هيچ گونه حقيقت ابدیي نيز نمي‏تواند به هيچ وجه وجود داشته باشد. بلكه تا جاييكه كه بطور كلي حقيقتي رخ مي‏نماید به دازاين وابسته است. و حال پیامد این امر: بطور كلي يك موجود متناهي نمي‏تواند صاحب حقيقت ابدي باشد. براي ابناء بشر هيچ حقيقت ابدي و ضروري‏ اي وجود ندارد، و در اينجاست كه كل مسئله دوباره سرباز مي‏كند. براي كانت مسئله دقيقاً اين بود: بدون پيش داوري نسبت به امر متناهي‏ اي كه خود كانت نشان داده است، چگونه با این وجود حقايق كلي و ضروري مي‏توانند وجود داشته باشند؟ چگونه احكام تأليفي و ماتقدم ممكن‏ اند ـ احكامي كه به سادگی در محتوايشان متناهي نيستند، بلكه ضرورتاً كلي‏ اند؟

در حال حاضر اگر بايد از كساني نام ببرم، پس مي‏گويم: ويندلباند , ريكرت، اِردمان، ريل. آنچه را كه در نوكانتيسم مشترك است تنها براساس منشا آن مي‏توان فهميد. پيدايش [نوكانتيسم] در وضع خطير فلسفه در مواجهه با اين پرسش قرار دارد كه در كلِ معرفت، از فلسفه چه چيز باقي مي‏ماند؟ از حدود سال 1850 موضوع از اين قرار بوده است كه علوم انساني و علوم طبيعي كل آنچه قابل دانستن است را به تصرف خود درآورده‏اند، لذا اين سئوال پيش مي‏آيد كه: چنانچه تمامي موجودات بين علوم تقسيم شده باشد، پس ديگر براي فلسفه چه باقي مي‏ماند؟ تنها چيزي كه باقي مي‏ماند معرفتي از علوم است و نه از موجودات. از همين منظر است كه بازگشت به كانت شكل مي‏گيرد. درنتيجه كانت به عنوان يك نظريه‏ پردازِ نظريه معرفت فيزيكي ـ رياضياتی درنظر گرفته مي‏شود. نظريه معرفت همان جنبه‏ اي است كه كانت از منظر آن ديده شده است. بطور قاطع [مي‏توان گفت كه] هوسرل خود نيز در حد فاصل سالهاي 1900 تا 1910 در چنگال نوكانتيسم گرفتار آمده بود.

اينك در جواب سئوال كاسيرر درباره حقايق ابدي و كلاً معتبر. اگر مي‏گويم حقيقت با دازاين مرتبط است اين يك بيان انتيك نيست از آن نوع كه بگويم: درست هميشه تنها آن چيزي است كه انسان مي‏ انديشد. بلكه اين گفته قولي متافيزيكي است: بطور كلي حقيقت تنها ]در صورتی[ به عنوان حقيقت مي‏تواند باشد، و به عنوان حقيقت تنها در صورتي مي‏تواند معني داشته باشد كه دازاين وجود داشته باشد. اگر دازاين وجود نداشته باشد، حقيقتي وجود ندارد و آنگاه اصلاً ديگر چيزي وجود ندارد.